عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : جمعه 19 / 6 / 1393
بازدید : 1473
نویسنده : خورشید

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:اول این که سعی کن در 

  

زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!و سوم این که 

  

در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!!!پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر 

  

هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟لقمان جواب داد:اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری 

  

هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در 

  

هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان استو اگر با مردم دوستی کنی، در قلب 

  

آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست



:: موضوعات مرتبط: کوتاه مفهومی , ,
:: برچسب‌ها: داستان- پند ,
تاریخ : دو شنبه 8 / 6 / 1393
بازدید : 1425
نویسنده : خورشید

داستان - عشق شیخ ساده دل به دخترک بی دین

پرتال قاره رتبه شماره یک تبلیغات و نیازمندی در ایران

جوانی ساده که ناگهان مجذوب دخترکی شد، او نتوانست نگاهش را از وی بردارد، لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل شیخ افتاد. فورا از مناره پایین آمد و بدون اینکه نماز جماعت را برگزار کند، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت.



پس از در زدن، پدر دخترک در را باز کرد. جوان خود را معرفی کرد و ماجرا را گفت او از دخترک صاحب خانه خواستگاری کرد. صاحب خانه هم موافقت خود را اعلام کرد و گفت: با توجه به جایگاه و شهرت شما، بنده هم موافقم ازدواج شما هستم اما مشکلی وجود دارد و آن هم این است که ما کافرهستیم.
 جوان که فریب شیطان را خورده و کاملا عاشق شده بود فورا گفت: مشکلی نیست. بنده هم کافر می شوم. بلافاصله هم خروج خود از اسلام را اعلام کرد و کافرشد.

سپس پدر دخترک گفت: البته قبل از ازدواج باید با دخترم هم دیدار کنی تا شاید او هم شرطی برای ازدواج داشته باشد. جوان موافقت کرد و پیش دخترک رفت. دخترک کافر از جوان خواست که برای اثبات عشق اش به او، جرعه ای شراب بنوشد. جوان که فریب خورده بود فورا پذیرفت و جرعه ای که برایش آورده بودند را خورد.

دخترک به خوردن شراب بسنده نکرد و گفت: آخرین شرط من این است که قرآن را جلوی من پاره کنی. جوان که خود را در یک قدمی ازدواج با دخترک می دید، شرط آخر او را هم پذیرفت و بعد از اینکه یک جلد قرآن کریم برایش آوردند، قرآن را مقابل دخترک و پدرش پاره پاره کرد.

ناگهان دخترک، عصبانی شد و با فریاد خطاب به جوان گفت: از خانه ما برو بیرون. تو که بخاطر یک دختر به 30 سال نمازت پشت پا زدی، چه تضمینی وجود دارد که مدتی بعد بخاطر یک دختر دیگری به من که تازه وارد زندگی تو شده ام، پشت پا نزنی؟!

جوان که ناکام مانده بود، با ناراحتی از خانه دخترک کافرخارج شده و سپس برای همیشه شهر را ترک کرد. این بود سرنوشت جوان بخاطر یک نگاه به نامحرم.

پرتال قاره رتبه شماره یک تبلیغات و نیازمندی در ایران



:: موضوعات مرتبط: کوتاه مفهومی , ,
:: برچسب‌ها: داستان عشق ,
تاریخ : چهار شنبه 15 / 2 / 1393
بازدید : 3400
نویسنده : خورشید
گفتم : خدایا دلگیرم ! گفت : حتی از من ؟ 

گفتم : خدایا دلم را ربودند ! گفت : پیش از من ؟

گفتم : خدایا چقدر دوری ! گفت : تو یا من ؟

گفتم : خدایا تنهاترینم ! گفت : پس من ؟

گفتم : خدایا کمک خواستم ! گفت : از غیر من ؟

گفتم : خدایا دوستت دارم ! گفت : بیش از من ... ؟


:: موضوعات مرتبط: کوتاه مفهومی , ,
تاریخ : چهار شنبه 15 / 2 / 1393
بازدید : 3086
نویسنده : خورشید

گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد...
در شأن و منزلت بسم الله همین بس که به فرموده امیرالمومنین امام علی بن ابیطالب سلام الله علیه، اسرار کلام خداوند در قرآن است و اسرار قرآن در سوره فاتحه و اسرار فاتحه در "بسم الله الرحمن الرحیم" نهفته است.
 گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.
این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.
روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت. شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.



:: موضوعات مرتبط: کوتاه مفهومی , ,

صفحه قبل 1 صفحه بعد

با سلام امیدوارم لحظات خوب وخوشی را در فان کلوب آذرخش سپری کنید ومطالب دلخواهتان را بیابید وبا نظراتتان من را در بهتر شدن فان کلوب یاری رسانید

برای بهتر شدن اذرخش چه باید کرد


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان فان کلوب آذرخش و آدرس azarakhsh2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 585
بازدید دیروز : 460
بازدید هفته : 1205
بازدید ماه : 3715
بازدید کل : 21287
تعداد مطالب : 610
تعداد نظرات : 65
تعداد آنلاین : 1


کد هدایت به بالا

RSS

Powered By
loxblog.Com